جدا از همه محتواهایی که اینترنت بر سر ما آوار می‌کند در سال‌های اخیر تعداد افرادی که مقابل دوربین می‌نشینند و سعی می کنند به ما بیاموزند چطور هدفگذاری کنیم و چطور برای هدف‌هایمان برنامه‌ریزی کنیم افزایش پیدا کرده و هرازچندگاهی هم یک فرمول خاص برای موفقیت، جذاب‌تر و معروف‌تر از باقی می‌شود و ما سعی می‌کنیم آن را در زندگی شخصی خود پیاده سازی کنیم. اما موفق نمی‌شویم و در آخر چیزی جز چک‌لیست‌های نیمه کاره و ناامیدی نصیب‌‌مان نمی‌شود. اما آیا تا به حال از خودمان پرسیده‌ایم چرا این روش‌ها برای ما کار نمی‌کنند؟

وقتی صحبت از راهبرد انجام کارها می‌شود، من رویکردی تجربی دارم. در سال ۲۰۲۰ مدتی کوتاه از بولت ژورنال استفاده کردم. کتاب The Artist’s Way را شروع کرده‌ام اما هنوز تمام نکرده‌ام. با شگفتی و تردید، ویدیوهای یوتیوبرهایی را می‌بینم که زندگی بی‌نقص خود را به نمایش می‌گذارند و به این فکر می‌کنم که آیا واقعاً این روش‌ها برای خودشان هم کارساز است یا نه. به‌شدت مجذوب ویدیوهای «تنظیم مجدد یک‌شنبه» یا «یک روز پربازده از زندگی من» می‌شوم. وقتی هدفی برای رسیدن دارم، مثلاً نوشتن یک ترکیب تحلیلی درباره چند کتاب، معمولاً آن را به بخش‌های کوچک‌تر تقسیم می‌کنم، زمان‌بندی می‌کنم، و خودم را با مجموعه‌ای عجیب از پاداش‌ها تشویق می‌کنم. همچنین از روش پومودورو استفاده می‌کنم.

اما با نزدیک شدن به سال نو، دچار سردرگمی می‌شوم. از خودم می‌پرسم آیا اهدافی که تعیین می‌کنم واقعاً از خواسته‌های شخصی‌ام نشأت می‌گیرند یا از ایده‌آل‌های افلاطونی‌ای که اینترنت به ما القا می‌کند. سعی می‌کنم دنبال افرادی بروم که محتوایی واقع‌گرایانه و متعادل تولید می‌کنند؛ مثلاً رووینا تسای که نگرشی مهربانانه به بهره‌وری دارد، یا آماندا راچ لی که روح بازیگوشی طراحی را به ویدیوهای برنامه‌ریزی‌اش می‌آورد.

ما معمولاً تصمیم‌هایی می‌گیریم که بلندپروازانه‌اند و در نتیجه خیلی زود کنار گذاشته می‌شوند. به‌ویژه زمانی که نظام‌های اجتماعی در حال فروپاشی‌اند؛ از انزوای گسترده و تنهایی گرفته تا استثمار و سرقت دستمزد، خشونت، و مرگ‌های دسته‌جمعی، رسیدن به یک هدف شخصی که واقعاً کاربردی باشد سخت‌تر از همیشه به نظر می‌رسد.


آیا راه بهتری وجود دارد؟ 


با آغاز سال ۲۰۲۵، سه کتاب جدید تلاش می‌کنند بینش‌هایی در این زمینه ارائه دهند.

«کارولین آدامز میلر»، مربی اجرایی و نویسنده کتاب Big Goals، کاملاً آگاه است که تاکنون چه میزان درباره‌ی این موضوع نوشته شده است؛ او خودش چندین کتاب در این زمینه منتشر کرده. اما استدلال می‌کند که بسیاری از منابع موجود بیشتر بر پایه احساسات و روان‌شناسی عامه‌پسند هستند تا شواهد علمی. برای مثال، اشاره می‌کند که توصیه معروف به تعیین اهداف SMART، یعنی خاص، قابل اندازه‌گیری، قابل دستیابی، مرتبط، و دارای زمان‌بندی، ممکن است به انتخاب اهداف سطح پایین منجر شود، بدون آن‌که راهنمایی کافی برای ارزیابی درست‌ بودن اصل هدف ارائه دهد.

کتاب میلر بر پایه نظریه هدف‌گذاری (Goal-Setting Theory) بنا شده است، که در اواخر دهه ۱۹۶۰ توسط ادوین لاک و گری لاتهام توسعه یافت. او همچنین از دیدگاه‌های لیلیان مولر گیلبرث و مری پارکر فالت بهره گرفته است، که نظام‌های کاری انسانی‌تری ارائه دادند، در تضاد با روش خط مونتاژ تیلور، و به نظریه خودکارآمدی آلبرت بندورا نیز اشاره می‌کند، که معتقد است باور به توانایی انجام یک کار، احتمال موفقیت در آن را افزایش می‌دهد.

هرچند که علم در این زمینه از قرن بیستم تاکنون تغییر چندانی نکرده است، اما بسیاری از ما در تبدیل آن دانش به عادت‌های رفتاری با مشکل مواجه‌ایم. لاک و لاتهام دریافتند که مؤثرترین اهداف آن‌هایی هستند که هم چالش‌برانگیز و هم مشخص‌اند و در دو دسته جای می‌گیرند: اهداف عملکردی (که میلر آن‌ها را «انجام کاری که قبلاً آن را بلدی» توصیف می‌کند و طبق توصیه لاک و لاتهام، باید به پنج تا هفت مرحله‌ی کوچک تقسیم شود) و اهداف یادگیری، که نیازمند کسب مهارت یا دانش جدید هستند.

اما اگر روز یا هفته یا سال بدی داشته باشیم چه؟ اگر تحت فشار انتظارات غیرمنطقی مدیران باشیم چطور؟ نقش ساختارهای نژادپرستانه، زن‌ستیز، فقر، و مشکلات مرتبط با بیماری روانی و کمبود حمایت از آن‌ها در محدود کردن منابع فردی برای تعیین اهداف واقع‌گرایانه چقدر است؟

میلر با تأکید بر اینکه روش‌های سنتی هدف‌گذاری عمدتاً به نفع ساختارهای قدرت سفیدپوست و مردسالار بوده‌اند، روش جدیدی با شش مرحله ارائه می‌دهد که با عنوان BRIDGE معرفی می‌شود: 

  1. Brainstorm: تمام ابعاد مرتبط با هدف خاص را طوفان فکری کنید
  2. Relate: بررسی کنید به چه روابطی نیاز دارید و به کدام‌ نیاز ندارید
  3. Invest: در مورد سرمایه‌گذاری‌هایی که باید روی خودتان انجام دهید فکر کنید
  4. Discern: عواملی را که در تصمیم‌گیری مهم خواهند بود شناسایی کنید
  5. Grit: بررسی کنید آیا استقامت لازم را برای ادامه مسیر دارید یا نه
  6. Excellence: تعریف دقیقی از موفقیت و زمان‌بندی دستیابی به آن ارائه دهید

من شخصاً تمرین و کاربرگ را دوست دارم و میلر تمرین‌های خوبی ارائه می‌دهد؛ اما یادآوری همه‌ این اطلاعات برایم دشوار بود. خود هدف‌گذاری به فرآیندی تبدیل شد که نیاز به یادگیری بیشتری داشت تا بتوان آن را درست انجام داد.

سپس به کتاب Tiny Experiments اثر «آن-لور لو کانف» روی آوردم. او معتقد است که روش‌های مرسوم دستیابی به هدف بیش از حد خطی هستند و موجب ترس، مثبت‌اندیشی سمی، رقابت، و انزوا می‌شوند. لو کانف سه تغییر ذهنی را پیشنهاد می‌دهد که به جای زمان‌بندی سخت‌گیرانه، بر «آزمایش سیال» تأکید دارند: 

  • از اضطراب به کنجکاوی، 
  • از نردبان‌های ثابت به «حلقه‌های رشد»، 
  • و از نتیجه‌محوری به فرآیندمحوری.

او به‌جای زمان کمی، بر زمان کیفی تأکید دارد؛ یعنی آیا در مسیر رسیدن به هدفتان، تجربیات معناداری را تجربه می‌کنید؟ او این لحظات را «پنجره‌های جادویی» می‌نامد: دوره‌هایی از جریان خلاقانه که زمانی رخ می‌دهند که غرق در فعالیتی هستیم که توجه کامل‌مان را جلب کرده، یا وقتی با عزیزان‌مان وقت می‌گذرانیم، یا زمانی که درون‌نگری می‌کنیم.

یکی دیگر از روش‌های مفید او، «بررسی سه‌گانه» یا روش «سر، قلب، دست» است که از روان‌شناس «هیوگو کِر» اقتباس شده است و برای شناسایی ریشه‌های اهمال‌کاری به کار می‌رود: 

  • آیا این کار مناسب است؟ (سر)، 
  • آیا این کار هیجان‌انگیز است؟ (قلب)، 
  • آیا این کار قابل انجام است؟ (دست). 

این سؤالات می‌توانند بینشی برای تشخیص زمان و محل نیاز به تغییر فراهم کنند. با استفاده از مفهوم حلقه‌های رشد، لو کانف شکست و خطا را بخشی از مسیر می‌داند، نه چیزی که باید به هر قیمتی از آن پرهیز کرد.

اگر روش میلر، لو کانف، یا سایر رویکردها را امتحان می‌کنید و هنوز احساس گیر افتادن دارید، ممکن است بخواهید به سراغ کتاب Reset از “دن هیث” بروید. او با استناد به بندورا، هشدار می‌دهد که نباید روش‌های ناکارآمد را تکرار کنیم، زیرا «پیشرفت نکردم» به راحتی می‌تواند به «من توانایی پیشرفت ندارم» تبدیل شود.

برای مقابله با این وضعیت، هیث پیشنهاد می‌دهد به دنبال نقاط اهرمی باشید، مداخلاتی که با صرف اندکی تلاش، بازدهی نامتناسبی دارند و منابعی مانند زمان، پول و انرژی را به گونه‌ای دوباره سازمان دهید که به حداکثر نتیجه برسید. اولین قدم، به گفته او، «دیدن کار از نزدیک» است؛ یعنی نه‌تنها درک عملکردی، بلکه درکی سیستماتیک از کار داشته باشید. او می‌نویسد: «بدون این درک، بهبود شرایط دشوار است.»

پس از همه این بررسی‌ها، به این نتیجه رسیدم که چارچوب‌های جدید می‌توانند به ما کمک کنند آنچه علم سال‌هاست به آن رسیده را بهتر اجرا کنیم و اینکه لزوماً نیازی نیست خودمان را دائم بازآرایی، ارتقا یا بهینه‌سازی کنیم. 

شاید بهتر باشد این کارها را انجام دهیم: 

یک صبحانه خوب بخوریم. 

بیرون برویم. 

با خانواده یا دوستان وقت باکیفیتی بگذرانیم. 

سپس چک‌لیست‌مان را تهیه کنیم. 

از خود بپرسیم چه چیزهایی را می‌توانیم تغییر دهیم. 

و هر هفته یا ماه، با تمرکز بر یک نکته کوچک، قدمی کوچک اما مؤثر در جهت رسیدن به هدف بزرگ‌مان برداریم.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *